اولین رمان مامان برای بچه ها
پریوش قشنگم
تازه نوشتن رمان نوجوانم رو شروع کردم.البته هنوز تو برای خوندنش کوچولویی ولی حتما وقتی بزرگتر شدی بهت می دم تا بخونی.
هنوز موندم چرا خیلی از این مادر ها که بلد نیستن بچه بزرگ کنن چرا بچه دار می شن ؟ امروز یه خانمی داشت برام از ÷سرش می گفت که از درس خوندن بدش میاد وقتی بهش گفتم باید وقت بگذاری و با هاش بازی کنی و حرف بزنی و نقاشی کنی ... گفت اگه این کارها رو بکنم واسه خودم چیزی نمی مونه.حرصم گرفته بود. گفتم وقتی مادر شدی باید فکر اینجاش رو هم می کردی.
مامان جان
توی دنیا ما خیلی از ادمها لیاقت چیز هایی رو که خدا بهشون می ده ندارن.مهم نیست که شاگرد اول باشی. دلم می خواد یه دختر شاد و پر انرژی و سوال باشی.دلم می خواد از همه چی سوال کنی. ادمهایی که سوال نمی پرسن یعنی نسبت به اطرافشون بی توجهن و براشون فرقی نمی کنه کجا و چطوری زندگی می کنن. اینجوری نباش دخترم.
بپرس چرا خورشیدموقع غروب قرمزه؟ چرا این آقا چراغ قرمز رو رد کرد؟چرا بابا اخم کرده ؟ چرا زمین گرده؟ هرچی دوست داری بپرس.
حتی اگه جواب سوال هاتو ندونم ،خیالم راحته که می تونی بلاخره یه جوری جوابشو پیدا کنی. حتی اگه پیدا هم نکنی مثل خیلی از ادمها سرتو نمی ندازی پایین و آهسته بری و آهسته بیای که گربه شاخت نزنه. ادمها بی تفاوتی که براشون هیچی فرق نمی کنه. فقط می خورن و می خوابین و می گذرونن. نه دخترم دنیا فقط این نیست. اگه من و تو روی این زمینیم. اگه دنیا انقدر با نظم کار می کنه واسه اینه که منو تو بفهمیم زندگی پر چیز برای یاد گرفته... تو رو خدا مثل این همه بچه نچسب به تلویزیونی که جز برنامه های مسخره چیزی نداره.بلند شو با هم بریم تا به رشد یک جوانه کوچولو نگاه کنیم.بلند شو مامان جان لباستو بپوش دنیا منتظر من و توئه تا راز هاشو نشونمون بده.
پاشو مامان پاشو...